ازعشق و شیاطین دیگر   2016-08-18 18:13:30

در اوایل ماه دسامبر سییروا ماریا تنها فرزند مارکز با خدمتکارش به نام کاردیداد دل کوبره راهی بازار می شود تا زنجیر زنگوله داری برای دوازدهمین سالروز تولدش بخرد. در بندر محموله ای از سیاهپوستان گینه را حراج می کنند. آن ها به قیمت نازلی حراج می شوند، تنها یک دختر حبشی است که شهردار معادل وزنش طلا پرداخت می کند. سییروا ماریا و خدمتکارش غرق تماشای حراج هستند که ناگهان سگی مبتلا به هاری سه برده سیاه و سپس سییروا ماریا را مورد حمله قرار می دهد. مچ پای دخترک جراحت مختصری برمی دارد. خدمتکار در بازگشت به خانه گزارشی در این مورد به برناردا، مادر سییروا ماریا نمی دهد. برناردا سابقا زنی فریبنده، یغماگر و سرحال بوده و آغوش گرسنه اش می توانسته سربازخانه ای را جواب دهد. اما در حال حاضر بسیار بیمار است و بادهای انفجار آمیز بدبویی از خود متصاعد می کند که موجب هراس سگ های نگهبان می شود. پدر دخترک، ایگناچیو مارکز مردی غمگین با ظاهری گوشه گیر است. در همسایگی آنان یک تیمارستان زنان است. سابقا خانه آن ها مورد مباهات و احترام اهالی شهر بوده ولی اکنون خانه بسیار سوت و کور است. در حیاط درونی برده ها زندگی می کنند. این حیاط تا زمانی که داد و ستد برده و آرد جریان داشته، زیر قباله مارکز بوده و برناردا از کارگاه تصفیه شکر ماهرانه امور خانه را هدایت می کرد. در خانه مارکز دو جهان وجود دارد، یکی جهان مارکز و همسرش برناردا و دیگری جهان بردگان. سییروا ماریا در بین این دو جهان در رفت و آمد است، اما در اصل در جهان بردگان در حال رشد است. دومینگا د آدونیتو، زن سیاه پوست درست کاری بوده که با مشت های آهنین خود رابط این دو جهان بوده و قدرت کافی برای میانجی گری بین مارکز و همسرش را داشته است. سییروا ماریا تا زمانی که دومینگا د آدونیتو زنده بوده احساس آزادی داشته، در واقع دخترک در نقطه تلاقی نیروهای مختلف روبه رشد نهاده است. او از مادر نصیبی نبرده است، در عوض از پدر اندام تکیده و کم رویی، پوست مهتابی و چشمان آبی تیره و درخشش مسی رنگ کمند گیسوها را به ارث برده است.

دو روز بعد از جشن تولد، خدمتکار اشتباها برای برناردا تعریف می کند که سگی هار پای دخترش را گاز گرفته است. برناردا در ابتدا می ترسد و تمامی اندام دخترک را وارسی می نماید اما چون جراحت را فقط به صورت خراش سطحی می یابد غمی به دل راه نمی دهد. در اوایل ژانویه ساگونتا زنی سالخورده که بین مردم به خاطر دوختن پرده نوامیس دختران و سقط جنین، بد نام است به خانه مارکز می آید و او را از بیماری هاری دخترش باخبر می کند. مارکز با همسرش به گفتگو می نشیند و خبر تایید می شود. برناردا چون علاقه چندانی به دخترش ندارد قضیه را جدی نمی گیرد اما مارکز به سراغ تنها بیمارستان منطقه می رود و در آن جا مردی را که مبتلا به هاری است ملاقات می کند و هراسان می شود. مارکز در بازگشت از بیمارستان، آبره نونچیکو پزشک حاذق شهر را می بیند که در کنار اسب مرده اش نشسته است، او را سوار بر کالسکه اش می کند و به منزل می رساند. آبره نونچیکو یک یهودی الاصل پرتغالی است که به کارائیب مهاجرت کرده است. او دارویی برای درمان بیماری ماهیچه ها کشف کرده و برای آرامش بعضی بیماران از موسیقی استفاده می کند. مارکز در راه از پزشک در مورد بیماری هاری و مبتلایان به این بیماری می پرسد. پزشک معتقد است که باید مبتلایان به این بیماری را قرنطینه کرد و آن ها را به تخت بست. مارکز به کالسکه رانش، نپتونو دستور می دهد اسب پزشک را در زمینی سرسبز که گورستان مخصوص ثروتمندان است به خاک بسپارد و سپس بهترین اسب موجود در اصطبلش را به آبره نونچیکو هدیه می دهد. برناردا ازاین هدیه به پزشک ناراحت است ولی مارکز به این اعتراض او وقعی نمی نهد.

وقتی مارکز از بیمارستان باز می گردد اتاق خواب مادربزرگ اشرافی اش را به دخترش پس می دهد. قبلا سییروا ماریا در همین اتاق زندگی می کرده اما برناردا او را از آن جا بیرون رانده تا دخترک نزد برده ها بخوابد. پدر دخترش را از پیش برده ها به اتاق مادربزرگ می برد اما دخترک نیمه شب فرار می کند و به برده ها پناه می آورد چون به آن ها عادت کرده است. مارکز فردا صبح از کاردیداد دل کوبره می خواهد که همواره مواظب دخترش باشد و همه اخبار مربوط به دخترش را به او گزارش دهد.

سال ها پیش برناردا در بازار سالانه سیرک ، مردی قوی هیکل به نام یهودای اسخریوطی را دیده که از هر زنی نیم رئال می گیرد تا با او برقصد. برناردا او را برای یک عمر به قیمت دویست و پنجاه پزو طلا می خرد و با او همبستر می شود. آن ها مدتها با هم شاد هستند تا وقتی که برناردا پی می برد یهودای اسخریوطی با هر کسی که سر راهش قرار می گیرد هم بستر می شود. دومینگا د آدونیتو یک بار آن ها را در حال عشق بازی با هم می بیند ولی در این مورد سکوت می کند. مارکز نیز خود را به بی خبری می زند. سییروا ماریا تنها پل ارتباطی بین برناردا و مارکز است.

ایگناچیو مارکز به منزل پزشک می رود، و آبره نونچیکو از او به خاطر اسب اهدایی تشکر می کند. مارکز برای آبره نونچیکو اعتراف می کند که از اسب وحشت دارد. مارکز از دیدار انبوه کتاب های پزشک متعجب می شود و در گوشه ای دور از چشم، چنگ جادویی مطلایی را که برای درمان به کار می رود می بیند. او با آبره نونچیکو در مورد بیماری هاری دخترش صحبت می کند. پزشک خواستار ملاقات با سییروا ماریا می شود و مارکز می پذیرد. آن ها با هم به خانه مارکز می آیند. برناردا برخلاف سییروا ماریا از دیدار با پزشک ناراحت است. آبره نونچیکو دخترک را معاینه می کند و سلامتی او را تایید می کند. سییروا ماریا با وجود ظاهر ضعیف، اندام موزونی دارد، گویی پیکرش با هاله ای از طلای نامریی پوشیده شده است. دندان هایش کامل، چشمانش تیزبین، پاهایش آرام، دست هایش سفید و هر تار موی گیسوی کمندش آهنگی از یک زندگی طولانی را زمزمه می کند. دخترک زخم کوچک روی قوزک پایش را نشانه افتادن از روی چهارپایه می داند، او از بردگان یاد گرفته که به دیگران دروغ بگوید. پزشک متوجه می شود که سییروا ماریا ازامکان بیماری هاری خود با اطلاع است ولی در نهایت شهامت آن را پنهان می کند. پزشک پیش بینی می کند که دخترک مبتلا به هاری نیست و اگر هم باشد می توان او را در خانه نگه داشت و به تخت بست تا بمیرد.

ایگناچیو مارکز به یاد می آورد که سال ها پیش بی سواد بوده و اولین عشقش دختری در تیمارستان به نام دولچه اولیویا بوده که مارکز به خاطر او سواد آموخته است. ایگناچیو زمانی که او را در بالکن تیمارستان می بیند برایش نامه ای به شکل پرستوی کاغذی می فرستد. پدر ایگناچیو مارکز به نام مارکز اول او را از این عشق برحذر می دارد. مارکز اول، ایگناچیو را به یکی از مزرعه های خود تبعید می کند. او زندگی در تبعیدگاه را برای یک سال پذیرا می شود و از عشق خود صرف نظر می کند. پدرش وصیت می کند که با وارثه یکی از اشراف اسپانیا به نام دونا اولالا د مندوزا ازدواج کند و او می پذیرد. اولالا، مارکز را با جهان آشنا می کند. او بر خلاف مارکز موسیقی را دوست دارد و تدریس می کند. آن دو زیر درختان پرتقال مشغول نواختن قطعه ای هستند که ناگهان زلزله ای رخ می دهد و رعد به دونا اصابت می کند و او را از بین می برد. بعد از مراسم عزاداری پرستویی کاغذی به دست مارکز می رسد که بر روی آن نوشته رعد از جانب دولچه اولیویا بوده است. مارکز نه روز عزاداری می کند و پس از آن همه اموال خود را به کلیسا می بخشد و فقط خانه و کارگاه تصفیه شکر را برای خود نگه می دارد. در خانه همه اسباب و اثاثیه اشرافی را می فروشد و از ننو استفاده می کند. دولچه اولیویا گاهی از تیمارستان می گریزد و سگ های شکاری مارکز را با دادن لقمه رام می کند و وارد خانه مارکز شده و امور خانه را در دست می گیرد. او دوستی ممنوعه اش را با مارکز دوباره از سر می گیرد. اما خیلی زود از هم سیر می شوند و دولچه اولیویا خانه مارکز را ترک می کند.

بعد از یک سال مارکز پنجاه و دو ساله پنهانی با برناردا بیست و سه ساله که از او دو ماهه باردار بود ازدواج می کند. سییروا ماریا به دنیا می آید. دومینگا د آدوینتو عهد می کند که تا روز ازدواج موهای دخترک را کوتاه نکند. سییروا در بین بردگان رقص یاد می گیرد. با بردگان رشد می کند و از آنها گردنبند های گوناگون هدیه می گیرد. برناردا به امور خانه و کارگاه تصفیه شکر رسیدگی می کند. برای سییروا ماریا معلم خانگی می گیرند و علاوه بر آن تعلیم موسیقی به او می دهند. او اسم خود را به ماریا ماندینگا تغییر می دهد و هرگز سواد نمی آموزد. برناردا از اسخریوطی شکلات هدیه می گیرد و از آن خوشش می آید. او خود را تسلیم شیشه های عسل و کیسه های کاکائو می کند و اندک اندک ثروت باد آورده را باد می برد. بعد از سه سال کار در کارگاه تصفیه شکر به خانه باز می گردد. در اواسط ماه مارس دیگر خطر ابتلا به هاری از بین رفته است. اما بیماری برناردا بدتر می شود. مارکز و دخترش به هم نزدیکتر می شوند. دخترک تب دارد. پزشک که خود عقیده ای به خدا ندارد از مارکز می خواهد که به خدا توکل کند و از او یاری طلبد. پزشک جوانی زخم سییروا ماریا را باز می کند و درفش داغ روی آن می گذارد. پزشک دیگری از زالو مدد می خواهد. دلاکی زخم دخترک را با ادرار خودش شستشو می دهد. تب دخترک فروکش می کند. ساگونتا از راه می رسد و دعای هوبرتوس مقدس را برای سییروا ماریا می خواند. دخترک فریادهای جنون آمیز می زند. مادرش او و ساگونتا را با طناب ننو شلاق می زند.

اسقف نامه ای برای مارکز می فرستد و از او درخواست دیدار می کند. او در قصری قدیمی در کنار کلیسای جامع زندگی می کند. شماس او را به دیدار اسقف می برد. اسقف به مارکز می گوید که می داند او به خاطر بیماری دخترش نیازمند خداست و معتقد است لرز و تشنج دخترک علامتی قطعی از ارواح خبیثه است. اسقف از مارکزمی شنود که آبره نونچیکو پزشک دخترش است. او زنگی را به صدا در می آورد و ناگهان پدر کایه تانو دلاورا که مردی سی و شش ساله است حاضر می شود. دلاورا کتابدار کتابخانه است اما در عمل مثل معاون اسقف است، و حتی به کتاب های ممنوعه خانه اسقف دسترسی دارد. دلاورا هر آن چه در مورد پزشک می داند به زبان می آورد. او را یهودی پرتقالی خطاب می کند که بیماری پارگی بیضه شهردار را شفا داده و تحت حمایت او قرار گرفته، اما در اصل مردی متکبر است، تمایلی احتمالی به لواط دارد و زندگی اش بری از خداست. از این که اسبش را عین یک انسان در مزرعه مقدس خاک کرده صحبت می کند و این که اقدام او توهینی است علیه اعتقادات کلیسا. اسقف بیماری هاری را زمینه ساز جنگی خصمانه با انسان می بیند وادعا می کند که خداوند ابزاری برای نجات روح دختر مارکز در اختیار آن ها قرار داده است. لذا مارکز باید دخترش را در اختیار کلیسا قرار دهد تا نجات یابد.

مارکز به خانه می آید و دخترش را بیمار و رنجور می بیند. او بدون مشورت با دیگران تصمیم می گیرد دخترش را به کلیسا تحویل دهد. آخرین یکشنبه قبل از عید پاک است. مارکز به دخترش کمک می کند تا لباس مناسبی بپوشد و کلاه بر سر بگذارد. سپس او را با چمدانی از وسایلش به کلیسا تحویل می دهد تا در کنار خواهران معبد سانتا کلارا چند روزی را سپری نماید. خواهران معبد، کلاه دخترک را از سرش برمی دارند چون پوشیدن کلاه در معبد ممنوع است. آن ها می خواهند موهای دخترک را کوتاه کنند ولی مارکز آن را نذر بانوی باکره مقدس می داند. مارکز می رود و دخترش در معبد می ماند.

معبد سانتا کلارا ساختمانی سه طبقه و چهارگوش با باغچه ای در میان و در کنار دریا قرار داشت. وقتی سییروا ماریا به معبد آمد، هشتاد و دو راهبه و سی و شش زن مهاجر در آن جا زندگی می کردند. در سمت راست، ساختمان سه طبقه زنده به گوران قرار داشت. در سمت چپ معبد نیز کلاس های درس، کارگاه های مختلف، آشپزخانه، حیاط و طویله قرار گرفته بودند. چند زوج از خانواده برده ها در آن جا با هم می زیستند. در انتهای باغ، بنای متروکه مجزایی بود که در آخرین سلول این بنای فراموش شده، می خواستند سییروا ماریا را نود و سه روز پس از گاز گرفتگی سگ هار و بدون کوچک ترین نشانی از هاری حبس کنند. قبل از حبس، سییروا ماریا از وجود بردگان سیاه در معبد مطلع شد و ساعاتی را با آن ها به شادی گذراند. مدیره معبد موجودی خشن و جنگی به نام ژوزفا میراندا بود که کینه ای دیرینه و صد ساله با اسقف داشت. او مشغول استراحت بعد از ظهر بود که صدای آواز هنرمندانه و زیبای دخترک را شنید و دستور داد او را که به شدت مقاومت می کرد به سلولش ببرند. میراندا از آن به بعد او را آفریده شیطان و کلاهش را کلاه فاحشه ها می نامد. سییروا ماریا در سلولش بر روی تشک فرسوده تخت استراحت می کند. مستخدمه برای او غذا می آورد و قصد ربودن گردنبندش را دارد ولی دخترک مقاومت می کند. مستخدمه گزارش می دهد که دخترک نیرویی از جهان دیگر دارد. لباس کارآموزان به او می پوشانند و برای ناهار او را به سالن ناهارخوری داخلی می برند. راهبه های جوان از وجود او در بین خود عصبانی می شوند و این را با صدای بلند اعلام می کنند. راهبه ای نو آموز قصد ربودن گردنبند سییروا را دارد که با عکس العمل شدید دخترک روبرو می شود. آن روز سالن ناهارخوری به خاطر دخترک به هم می ریزد و گناه این بی نظمی و آشوب به گردن سییروا می افتاد. درون سلول ها بساط قمار، شراب و سیگار برقرار می شود و همه حضور دختری شیطان زده را علت این وقایع می دانند. شبی گروهی از راهبه های نگهبان به اتاق سییروا هجوم آورده و گردنبندهای مقدسش را باز می کنند اما در حین فرار سردسته آن ها در تاریکی می لغزد و کاسه سرش می شکند پس مجبور می شود گردنبندها را پس دهد.

مارکز از غم دوری دخترش بسیار غمگین است و دچار حملات مالیخولیایی می شود. اما برناردا در کمال بی توجهی از رفتن دخترک بی خبر است. مارکز یک روز صبح به منزل آبره نونچیکو می رود و اعتراف می کند که دخترش را برای شیطان زدایی به معبد سانتا کلارا تحویل داده است. پزشک از او می خواهد هر چه زودتر دخترش را از معبد بیرون بیاورد. مارکز در این رابطه نامه ای به اسقف می نویسد. دلاورا نامه را برای اسقف می خواند، اما به عمد بخشی از نامه را حذف می کند. او با اسقف از خوابی که دیده است حرف می زند. دلاورا تاکنون سییروا ماریا را ندیده است اما در خواب دیده که دخترک مقابل پنجره ای در سالامانکا رو به سوی مزرعه ای پوشیده از برف نشسته و از خوشه انگوری حبه ای می کند و می خورد، به جای هر حبه ای که جدا می کند حبه ای دیگری روی خوشه می روید.

اسقف، مسئولیت سییروا ماریا را به دلاورا محول می کند. دلاورا این مسئولیت را نمی پذیرد چون شیطان ستیز نیست و تعلیمات لازم را ندیده است. اما اسقف او را وادار به پذیرش می کند. این چنین است که دلاورا وارد زندگی سییروا ماریا می شود. دلاورا به معبد رفته و با مدیره آن جا دیدار می کند. مدیره برایش تعریف می کند که به یمن وجود سییروا ماریا تازگی وقایع جدیدی در معبد اتفاق می افتد و این صدقه ای مسموم از طرف اسقف به آنهاست؛ وقایعی مثل قدقد کردن زیاد مرغان با صدای بلند، رشد سریع گل های باغ، مردن یازده طوطی بیست ساله باغ و امثالهم. مدیره معبد به همراه دلاورا به دیدار سییروا ماریا می روند. قبل از آن که به سلولش برسند، از مقابل سلولِ مارتینا، راهبه سابقی که دو راهبه دیگر را با کارد سلاخی کشته است، عبور می کنند و دلاورا متوجه قدرت پرتوافشان مارتینا می شود. مارتینا تنها کسی است که بدون کمترین مقاومتی از سوی سییروا ماریا پذیرفته شده است. مدیره معبد، دلاورا را از این موجود خطرناک دور می کند و سپس در سلول سییروا ماریا را باز می کند و بوی عفونت در فضا پخش می شود. دخترک روی تخت بدون تشک دراز کشیده و دست و پایش را با بند چرمی بسته اند. دلاورا از این صحنه یکه می خورد. او دختر را در حال شکنجه شدن می بیند نه در حال جدایی از ارواح شیطانی. دلاورا دختر را معاینه و زخمش را پانسمان می کند.

برای دلاورا کتابخانه همیشه محل آرامش بوده، اما از بعد از دیدار با سییروا ماریا آن جا تبدیل به جهنم می شود. دلاورا با جدیت و علاقه به مطالعه در مورد شیطان می پردازد. او مرتب به دیدار دخترک می رود. یک بار سعی می کند به سییروا ماریا غذا بدهد ولی از شدت بد بودن غذا او خود را کنار می کشد. دلاورا یک بار جرات می کند و دست و پای سییروا ماریا را از بندهای چرمی آزاد می کند اما دختر به دلاورا حمله ور می شود و باز مجبور می شوند دست و پایش را ببندند. دلاورا تسبیحی از چوب صندل به گردن سییروا ماریا می اندازد و او را ترک می کند. مارتینا با سییروا ماریا حرف می زند و دست های او را باز می کند وهنر قلابدوزی را به او یاد می دهد. دلاورا برای دخترک از بیرون غذا می آورد چون او غذای معبد را دوست ندارد. زن نگهبان از جانب مدیره به او یادآور می شود که آوردن غذا از بیرون ممنوع است. دلاورا به دروغ می گوید آوردن غذا با اجازه اسقف است. از آن به بعد دیدار سییروا ماریا، خواب و خوراک دلاورا می شود.

چند روز بعد خورشید گرفتگی پیش می آید. اسقف و دلاورا در زیر آلاچیق می نشینند تا آن را نظاره کنند. دلاورا به سییروا ماریا می اندیشد و اسقف در می یابد که دلاورا بر روی خورشید گرفتگی متمرکز نیست. دلاورا می ترسد که کسوف را به گردن دخترک بیندازند. اسقف مشکوک است و نمی داند کسوف به فرمان دخترک است یا به فرمان خداست ، چون پی بردن به اسرار الهی کار آسانی نیست. دلاورا به شیطان درون کالبد دختر اعتقاد ندارد و احساس می کند دخترک کاملا تباه شده است. او اذعان می کند که آن چه از نظر دیگران شیطانی است، تنها عاداتی کسب شده از بردگان سیاه است که به خاطر اهمال والدین، دخترک از آن ها تقلید می کند. بعد از کسوف دلاورا دچار سوزش قرنیه می شود و از چشم بند استفاده می کند. سییروا ماریا هم خورشید گرفتگی را مستقیم دیده ولی چشمش آسیبی ندیده است. سییروا ماریا می گوید که مارتینا به او گفته که بعد از کسوف می میرد. دخترک به همین دلیل غمگین است و گریه می کند. دخترک متعجب است که چرا دلاورا نگران سلامتی اوست و دلاورا با شجاعت می گوید که او را خیلی دوست دارد. وقتی دلاورا با مارتینا حرف می زند و از او می خواهد که دست از سردختر بینوا بردارد، مارتینا مبهوت می شود. در واقع تمام داستان مرگ بعد از کسوف از قول مارتینا، دروغی بیش از جانب سییروا ماریا نبوده ، چون او از بردگان سیاه پوست دروغ گویی یاد گرفته است. اما واقعیت این است که سیاهان به دیگران دروغ می گویند تا امنیت داشته باشند ولی بین خودشان صادق هستند.

مادر ژوزفا میراندا نامه ای برای اسقف می نویسد و از او خواستار معافیت از مسئولیت سییروا می شود و در خاتمه از رفتار مغرورانه دلاورا و آوردن غذا به معبد و نادیده گرفتن قواعد سلسله مراتبی حرف می زند. دلاورا توسط اسقف از مفاد نامه باخبر می شود و وجود میراندا را مملو ازشیاطین کینه و حماقت می داند، چون او آن چنان قدرتی به شیطان نسبت می دهد که به نظر می رسد شیطان پرست است. اسقف از دلاورا می خواهد تا مدیره را بیشتر تحمل کند.

در اواخر آوریل معاون سلطان به نام دن رودریگو، به همراه همسرجوانش که نسبت خانوادگی دوری با مدیره معبد دارد، و جمعی از مشاوران، کارمندان، خادمین، پزشکان خصوصی و ارکستر زهی چهارنفره اهدایی ملکه برای رفع خستگی وی در آمریکا، مدتی در معبد ساکن می شوند. قبل از ورود آنها تعمیراتی در معبد انجام می شود و در حین تعمیرات یک بنا کشته می شود و هفت کارگر زخمی می شوند. مدیره این وقایع را به گردن سییروا ماریا می اندازد. همسر معاون سلطان به همه جای معبد سر می زند و از جمله به سراغ مارتینا و سییروا ماریا می رود. مارتینا از او تقاضای عفو می کند. اسقف و شهردار به افتخار معاون سلطان مهمانی می دهند. در مهمانی شهردار دختر حبشی که شهردار هم وزنش طلا پرداخته بود با لباسی بدن نما می رقصد. مدیره معبد به قصد تلافی بلاهت شهردار، از سییروا ماریا حرف می زند. او سییروا ماریا را در حالی که لباس مادربزرگش را پوشیده، موهایش را شسته و شانه زده به دیدار معاون سلطان می آورد. معاون سلطان باور نمی کند که دخترک شیطان زده شده است. او از پزشکان خود می خواهد او را معاینه کنند. پزشکان تایید می کنند که دخترک کوچکترین نشانه ای از هاری ندارد. دلاورا در این مهمانی ها شرکت نمی کند. او خود را در کتابخانه حبس می کند و با سرودن شعر خود را آرام می سازد. صد سال بعد اشعار او را که در مورد خودش سروده در کتابخانه پیدا می کنند. او زمانی که دوازده سال بیش نداشته در حالی که کت و شلوار کوتاه شده پدرش را پوشیده بوده و یک صندوق سنگین حاوی وسایل شخصی در دست داشته از مادرش جدا شده و به معبد آمده است. در آن زمان هیچ کس به کمک او نیامده و دلاورا خود شخصا محتویات صندوق و سپس صندوق خالی ولی سنگینش را از پله ها بالا برده و مورد تشویق آموزگاران و طلاب قرار گرفته است. در آن زمان او کتابی با خود داشته که در حال خواندن آن بوده ولی مدیرمدرسه کتاب را از او می گیرد چون آن کتاب، ممنوعه بوده است. او سال ها بعد ضمن کار در کتابخانه هر آن چه کتاب ممنوعه در انبار کتابخانه موجود است در اختیار گرفته و می خواند.

در هشتمین روز کناره گیری دلاورا از دیگران، اسقف او را به دیدار معاون سلطان دعوت می کند. معاون سلطان تقاضای عفو مارتینا را نمی پذیرد. اما از آن به بعد سییروا ماریا را گاهی به سالن عمومی می برند. دلاورا به دیدار او می رود و دخترک را در سالن می یابد در حالی که برای نقاشی مدل شده است. برای او تشک خواب تازه می آورند. اتاقش رنگ و بوی بهتری به خود می گیرد. سییروا ماریا با دلاورا از خواب خود حرف می زند. او در خواب کنار پنجره ای نشسته و در حالی که برف سنگینی می بارد، دانه دانه حبه های خوشه انگوری را کَنده و می خورد. دلاورا از شنیدن خواب دخترک یکه می خورد، چون خود نیز قبلا همین خواب را دیده است.

تا این جا برناردا نمی داند که سییروا ماریا از خانه شان رفته است اما حالا توسط شوهرش پی به ماجرا می برد. برناردا چند روزی خود را در خانه حبس می کند اما پس از آن با چندین چمدان و دو کوزه سفالی پر از طلا برای همیشه خانه را ترک می کند. مارکز دوباره تنها می شود و از کشته شدن به دست برده ها هراس دارد. دلاورا به دستور اسقف به دیدار مارکز می رود و اطلاع می دهد که مسئول سلامتی روح دختر مارکز است. دلاورا از گذشته سییروا ماریا می پرسد. مارکز دخترش را به شدت دوست دارد و ازعادت بد دخترک به دروغگویی حرف می زند اما او را شیطان زده نمی داند. دلاورا سعی دارد به همه ثابت کند دخترک رابطه ای با شیطان ندارد. مارکز پیشنهاد می کند تا دلاورا آبره نونچیکوپزشک را ببیند چون او هم دخترک را سالم می پندارد. مارکز چمدان کوچکی محتوی وسایل شخصی برای دخترش تدارک می بیند و از دلاورا می خواهد آن را به صورت مخفی به سییروا ماریا برساند.

دلاورا به دیدار آبره نونچیکو می رود. پزشک چشم بند او را بی استفاده می داند و آن را از روی چشم دلاورا برمی دارد و قطره ای در چشمانش می چکاند. دلاورا شیفته کتابخانه پزشک می شود. در این کتابخانه آثار ممنوعه زیادی به چشم می خورد. او از بیماری هاری می گوید و این که دخترک امکان ندارد این بیماری را داشته باشد، متاسفانه اغلب مردم بیماری هاری را با شیطان زدگی اشتباه می گیرند. او متذکر می شود که سییروا ماریا می تواند به خاطر وحشی گری شیطان ستیزی جان خود را از دست بدهد.

دلاورا به دیدار سییرا ماریا می رود و چون بهانه ای برای این دیدار ندارد، به دروغ می گوید که پدرش قصد دیدار او را دارد. دختر قبول نمی کند. دلاورا قصد دارد زخم پای او را پانسمان کند ولی سییروا ماریا آب دهان به صورت دلاورا می اندازد. دلاورا سمت دیگر صورتش را در اختیار دخترک می گذارد و او باز آب دهان به صورت دلاورا می اندازد. این قدر این کار تکرار می شود تا دخترک پی می برد که خشمش بی فایده است. دلاورا محل را ترک می کند و مارتینا به کمک سییروا ماریا می آید. دلاورا به کتابخانه می رود و چمدان دخترک را باز می کند و با وسایل او حرف می زند. سپس گریه سر داده و با شلاق خود را تنبیه می کند تا یاد سییروا ماریا از ذهنش بیرون رود. آن شب دلاورا به اسقف می گوید که سییروا ماریا بدترین نوع شیطان است.

اسقف ازدلاورا می خواهد به اتاق کارش بیاید و حساب پس بدهد. دلاورا همه ماجرای دخترک را برای او تعریف می کند و اسقف پس ازشنیدن حرف هایش او را به بیمارستان آمور د دیوس می فرستد تا به عنوان پرستار جذامیان انجام وظیفه نماید. بسیاری از مقامات بالای اداری به پشتیبانی از دلاورا برمی خیزند، اما اسقف سرسختی نشان می دهد.

سییروا ماریا دوباره با مارتینا هم صحبت می شود و مارتینا ازاو می پرسد که شیاطین چند تا و به چه شکلی هستند. دخترک تعداد آن ها را شش عدد می شمرد ولی مدعی می شود که شیطان نمی تواند حرف بزند و فقط با دقیق شدن در صورتش می توان متوجه شد که چه می گوید. مارتینا حاضر است روح خود را در اختیار شیطان قرار دهد چون از زندان خسته شده است.

دلاورا در بیمارستان کار خود را ماهرانه انجام می دهد. او به امور بیماران جذامی رسیدگی می کند و آنان را استحمام می دهد تا کفاره گناهان خود را پس داده باشد. یک روز آبره نونچیکو به دیدارش می آید و جویای چشم بیمارش می شود. دلاورا به یمن قطره آب باران که پزشک به او داده سلامتی چشم خود را بازیافته است. پزشک او را به خانه اش دعوت می کند تا باز هم مطالعه کند و با عدالت مواجه شود. دلاورا از رفتن به خانه پزشک سرباز می زند. پزشک کتابی برای او هدیه می آورد. دلاورا خوشحال می شود ولی نمی داند چرا پزشک تا این حد به او توجه دارد.

دلاورا هنوز هم سییروا را دوست دارد و می داند که هیچ قدرتی نمی تواند آن ها را از هم جدا کند. یک شب از بیمارستان می گریزد تا مثل همیشه مخفیانه وارد معبد شود. اما این بار از تونلی وارد معبد می شود که یک جذامی که سابقا گور کن بوده به او نشان داده است. وقتی وارد سلول سییروا ماریا می شود او خواب است. وقتی بیدار می شود از دلاورا می خواهد که سلول را ترک کند اما او نمی پذیرد. دلاورا تا دو ساعت پیش او می ماند. دخترک از او می خواهد که باز هم بیاید و این بار شیرینی برایش بیاورد. فردای آن شب دوباره دلاورا به دیدار سییروا ماریا می رود و برایش شیرینی می آورد، اما آن قدر زود می آید که هنوز زندگی در معبد جریان دارد. شب بعد برای سییروا ماریا روغن و فتیله می آورد تا چراغ را پر کند. شب بعد موهای دخترک را از شپش تمیز می کند و بعد در فاصله یک وجبی او دراز می کشد و با او حرف می زند. سییروا ماریا او را مرد مسنی می داند. دلاورا اعتراف می کند که دختر را دوست دارد و برایش گریه می کند. آن دو تا صبح در کمال آرامش در کنار هم می خوابند. از آن به بعد دلاورا مرتبا به دیدار سییروا ماریا می رود. دخترک از این دیدارها خوشحال است. یک شب دلاورا به دیدار دخترک می آید و با هم شعر می خوانند و به خواب می روند. صبح زن نگهبان به سلول سییروا می آید ولی متوجه دلاورا نمی شود. یک شب دلاورا او را لمس می کند و لبان دخترک را می بوسد. از آن به بعد اوقات خوشی را با هم می گذرانند. سییروا ماریا سلول را برای آمدن دلاورا تمیز می کند. دلاورا به دخترک سواد می آموزد تا بتواند شعر بخواند و نیایش کند.

در صبح روز 27 آوریل زمانی که تازه دلاورا رفته بود عده ای وارد سلول شدند و دعای دفع شیطان خواندند. سییروا ماریا را کشان کشان به آخور بردند و گردن بند هایش را در آوردند و لباس مرتدین را تنش کردند. سپس با قیچی باغبانی موهای او را کوتاه کردند و موهای چیده شده را سوزاندند، لباس سیاه عزا به او پوشاندند و او را به عبادتگاه بردند. بعد از آن دو برده، سییروا ماریا را با برانکار به حیاط معبد آوردند و اسقف در محیط حاضر شد تا شخصا از دخترک جن گیری کند. او در حالی که آب پاک بر دختر می پاشید تا مطهرش کند فریاد میزد تا شیطان از وجودش بیرون رود. دخترک با صدای بلندتری فریاد می زد. ناگهان اسقف دچار کمبود اکسیژن می شود و بر زمین می افتد. مراسم به پایان می رسد. شب دلاورا به دیدار دختر می آید و از سر تراشیده و لباس اجباری او ناراحت می شود. او بندهایی را که به دست و پای دختر بسته اند باز می کند. دخترک به آغوش دلاورا پناه می آورد و گریه سر می دهد. او ضن گریه به دلاورا می گوید که اسقف عین شیطان است. دخترک احساس حقارت دارد و خشمگین است. دلاورا او را آرام می کند و گردنبندی که قبلا سییروا ماریا به او داده به دخترک بر می گرداند. پدر آکینو بجای اسقف می آید و گردنبند های دیگر دختر را به او پس می دهد. مدیره معبد از پدر آکینو استقبال می کند تا هر چه زودتر باعث شود دخترک معبد را ترک کند. پدر آکینو از معبد به کلیسا می رود ولی فردا او را مرده در مخزن آب پیدا می کنند. مدیره معبد این واقعه را دلیل دشمنی شیطان با معبد می داند.

دلاورا آرزو می کند که مارکز، پدر سییروا ماریا، وجود شیطان را در کالبد دخترش نفی کند و خود نیز با لباس شخصی در مجامع حاضر شود تا شاید بتواند سییروا ماریا را فرار دهد و با هم به روستای برده های فراری بروند و ازدواج کنند. یک روز دخترک خیلی به او اصرار می کند یا بیشتر بماند یا او را با خود ببرد ولی دلاورا او را دعوت به آرامش می کند و می رود. دخترک تشکش را به آتش می کشد و زن نگهبان را زخمی می کند و زن نگهبان پیشنهاد می کند اتاق او را عوض کنند.

مارکز مدتی در کنار دولچه اولیویا ایام می گذراند اما با هم در گیر می شوند و دولچه اولیویا با قهر از پیشش می رود. شایع می شود که دلاورا پسر اسقف است و در معبد مانده و سییروا ماریا را باردار کرده و او بچه ای با دوسر بدنیا آورده است. مارکز از غم دخترش بیمار می شود و هرگز شفا پیدا نمی کند. مارکز سعی می کند خود را دیگر بار به برناردا نزدیک کند. اما برناردا اعتراف می کند که از ابتدا هم از او متنفر بوده و فقط به اصرار پدرش خود را به مارکز نزدیک کرده است و از او بچه دار شده تا ثروتش را بالا بکشد. بعد از رسیدن به خواسته اش، پدرش از او خواسته که سم در غذای شوهرش بریزد اما برناردا شهامت این کار را نداشته است. او اعتراف می کند که برده ها را برای ارتباط جنسی با آن ها در خانه اش نگه داشته و آن ها همه دارایی اش را بالا کشیده اند. مارکز بعد از شنیدن این وقایع برناردا را ترک می کند.

مارتینا با سییروا ماریا در تماس است. یک شب از دخترک می خواهد که هر کدام زودتر آزاد شدند برای دیگری دعا کنند. فردا مارتینا از راه تونل معبد فرار می کند. چون راه تونل افشا می شود، سییروا ماریا را به سلول دیگری با چفت و بست بیشتری می برند. دلاورا در راه دیدار او تلاش می کند اما موفق نمی شود و دست های خود را ناخواسته می شکند. دلاورا به خانه مارکز می رود تا با او در مورد دخترش حرف بزند ولی مارکز در خانه نیست و دولچه اولیویا که حالا صاحب خانه و زندگی مارکز شده او را از خانه بیرون می اندازد. دلاورا از بی خوابی های شبانه بیمار می شود و پزشک آبره نونچیکو به دیدارش می رود. دلاورا از شب های عاشقانه در سلول حرف می زند و پزشک بسیار متعجب می شود. دلاورا در به در به دنبال مارکز می گردد ولی مارکز که شنیده او به دخترش علاقه داشته و دارد، چشم دیدن او را ندارد.

دلاورا پنهانی دوباره به معبد می رود اما او را دستگیر کرده و تحویل کلیسا می دهند. او را به حکم ارتداد با یک درجه تخفیف به بیمارستان جذامیان می فرستند تا پرستار جذامیان باشد. سییروا ماریا سه روز انتظار او را می کشد و بعد اعتصاب غذا می کند. اسقف دوباره دخترک را شیطان زدایی می کند و او را با آب مخصوص به شیوه فرانسوی اماله می کنند تا شیطان از روده هایش بیرون رود. سییروا ماریا با پاشنه پا به بیضه اسقف ضربه می زند و او را مجروح می کند.

سییروا ماریا هرگز نفهمید چه اتفاقی برای دلاورا افتاد. در 29 ماه مه دوباره خواب پنجره رو به سوی مزرعه برفی را می بیند. در خواب او خوشه انگوری را در دست دارد که نخورده رشد می کند، او هر بار دو حبه انگور در دهان می گذارد تا زودتر تمام شود. زن نگهبان به سلولش می آید تا برای ششمین جلسه جن گیری او را آماده کند اما او را با چشمانی درخشان و با پوستی لطیف بر روی تخت می بیند که از شدت عشق جان باخته است اما گیسویش مانند زندگی در حال رشدی علنی است.



خلاصه ای از
"ازعشق و شیاطین دیگر"
گابریل گارسیا مارکز


نام
پیام
Write all letters which are not black!
حروفی که سیاه نوشته نشده در پنجره وارد کنید.

روز نوشتها

یادها

شعرها

از دیگران

من و جنهایم

داستانها

انتخابات